آیت الله محمدتقی مصباح یزدی تا قبل از دوران دوم خرداد برای خیلی‌ها شناخته شد نبود و ایشان را تنها به عنوان یکی از مبارزین نهضت انقلاب، از اعضای جامعه روحانیت مبارز و عضو ستاد انقلاب فرهنگی در دهه60 می شناختند. اما در دوران 8 ساله حاکمیت دوم خرداد و با توجه به هجمه های فکری و اعتقادی توسط جریانات استحاله شده و روشنفکرنماهای نوظهور، آیت الله مصباح یزدی در قامت مهم‌ترین و بزرگترین مدافع حریم اعتقادی اسلام و انقلاب اسلامی به مخالفت با افکار انحرافی آنان پرداخت. حضور در سنگر نمازجمعه به عنوان سخنران پیش از خطبه ها و راه اندازی اردوهای طرح ولایت به ابتکار موسسه امام خمینی، باعث ایجاد موجی برای دفع از اعتقادات اسلامی و انقلابی و شکل گیری جبهه ای قوی و مستحکم در برابر هجمه های آن سالها شد.
همت و تلاش موفق آیت الله مصباح یزدی در این عرصه توسط رهبر معظم انقلاب مورد توجه قرار گرفته و ضمن ستودن تلاش و حجم خدمات این عالم برجسته، ایشان را پرکننده خلأ علامه طباطبایی و شهیدمطهری برای نسل حاضر معرفی کردند. از سوی دیگر و از جانب جبهه مخالف، هجم سنگینی از تخریب‌ها و توهین‌ها نثار آیت الله مصباح یزدی شد. از تقطیع و تحریف سخنان ایشان گرفته تا زیر سوال بردن سابقه مبارزاتی و انقلابی ایشان. شبهاتی که بارها و بارها جواب داده شد، اما شنیده نشد.
آخرین نمونه این تخریب‌های تکراری ، انتساب حرام بودن مبارزه با رژیم شاهنشاهی به آیت الله مصباح توسط هاشمی رفسنجانی است. آنچه در ادامه می آید تلاشی برای ارائه تصویری واقعی از فضای فکری و مبارزاتی آیت الله مصباح یزدی و حجت الاسلام هاشمی- با محوریت نوع نگاه آنها به سازمان مجاهدین خلق(منافقین)- در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و بررسی علل اختلافات آنهاست.
در قسمت اول به سوابق تخریب‌های این‌چنینی و پاسخ آن پرداخته شد. در این قسمت به بررسی سابقه آشنایی ‌سازمان‌مجاهدین‌خلق با امام‌خمینی و چگونگی نگاه و تعامل ایشان با آنها می پردازیم. در بخش سوم نیز به آسیب‌شناسی رابطه هاشمی رفسنجانی با مجاهدین خلق و متفاوت بودن این روش با نگاه امام خواهیم پرداخت.

حال که مشخص شد محل اصلی بحث حجت‌الاسلام والمسلمین هاشمی و آیت‌الله مصباح یزدی، نه مبارزه با رژیم پهلوی بلکه همکاری با مجاهدین خلق بود، باید به این موضوع پرداخت که آیا پیش از انقلاب اسلامی، سازمان مجاهدین خلق تفکرات التقاطی داشت یا این انحراف پس از پیروزی انقلاب پدید آمد؟ نظر امام خمینی درباره این سازمان چه بود و چه رفتاری در برخورد با آنها اتخاذ کردند؟ و نهایتا اگر امام خمینی این گروه را تایید نمی‌کرد، به چه علتی بود؟
در این خصوص باید به اولین برخورد اعضای سازمان مجاهدین خلق با امام خمینی رجوع کنیم. شاید بتوان اولین برخورد رسمی و سازماندهی شده را در ماجرای هواپیماربایی مجاهدین‌خلق در سال 49 دنبال کرد. داستان این هواپیماربایی مجاهدین به شرح زیر بود:
«سال 1349 زمانی که سازمان مجاهدین خلق به شکل کاملا مخفیانه برنامه داشت کادرهای خود را جهت فراگیری آموزش‌های چریکی به لبنان نزد سازمان آزادیبخش فلسطین بفرستد، این افراد 6 نفر بودند که ابتدا به شکل قاچاقی به دبی رفته بودند و قصد داشتند از این کشور به بیروت پایتخت لبنان بروند. اعضای سازمان برای عزیمت به بیروت به خرید لباس مناسب نیاز داشتند، لذا 6 نفر فوق با هم راهی بازار شدند. حرکت دسته‌جمعی 6 نفر با سر و وضع ژولیده توجه یک مامور انگلیسی پلیس را جلب کرد و آنان دستگیر و به شرطه‌خانه برده شدند. ریاست شرطه‌خانه را فردی ایرانی‌تبار به نام احمد بوستانی به دست داشت. همراه داشتن مقدار زیادی پول که با لباس‌های مندرس ناهمخوان بود سبب سوءظن شدید پلیس دبی به اعضای سازمان شد و در زمان بازرسی از خانه محل اقامت آنان، سرودهای العاصفه، تعدادی کتاب درباره جنگ چریکی در چین و ونزوئلا، 4 عدد پاسپورت کامل و 2 پاسپورت نیمه‌تمام، مهر جعل پاسپورت، عکس و مدارک تحصیلی، دفترچه یادداشت بغلی یکی از اعضا به دست آمد. با کشف مدارک فوق و پاسخ‌های متناقض اعضای سازمان در بازجویی‌ها، سوءظن پلیس دبی بیشتر شد و افراد فوق را به اتهام جاسوسی در بازداشت نگه داشت.
افراد زندانی موفق شدند از طریق یکی از زندانیان عادی ایرانی نامه‌ای برای سازمان در تهران ارسال کنند و دستگیری خود را اطلاع دهند. سازمان پس از 20 روز تصمیم گرفت که 3 تن را برای پیگیری و حل مسئله به دبی اعزام کند. در نیمه اول شهریور 49، حسین روحانی، عبدالرسول مشکین‌فام و سیدمحمد سادات دربندی، جداگانه وارد دبی شدند. مسئولیت گروه به عهده حسین روحانی بود. آنان به مدت یک ماه از طرق مختلف تلاش کردند تا مانع تحویل زندانیان به دولت ایران شوند، از جمله به کمک الفتح و شخص یاسر عرفات موفق شدند تا از طریق یک قاضی فلسطینی درباره مدارک کشف‌شده و کم و کیف پرونده اطلاعاتی به دست آورند. سرانجام تصمیم گرفته شد که در صورت انتقال زندانیان به ایران با هواپیمای مسافربری، اقدام به ربودن هواپیمای فوق شود.
سرانجام در حوالی نیمه آبان 49، مسجل شد که پلیس و سازمان امنیت دبی که ریاست آن را یک سرهنگ انگلیسی به دست داشت، زندانیان را به دولت ایران تحویل خواهد داد. در گروه اعزامی مجاهدین خلق تقسیم کار جدیدی صورت گرفت و مشکین‌فام به دلیل توانایی‌های جسمی، به جای حسین روحانی مسئولیت گروه و فرماندهی عملیات هواپیماربایی را به دست گرفت. اعضای گروه موفق شدند برای پرواز ساعت 8 شب روز دوشنبه 18 آبان 1349 که زندانیان را به بندرعباس انتقال می‌داد، بلیت تهیه کنند و مقداری بنزین و ماده ناپالم، چند چاقو و یک قبضه اسلحه تک‌تیر که به شکل خودکار بود را به طریق ماهرانه و علی‌رغم بازرسی‌های شدید ماموران امنیتی وارد هواپیما کنند. رئیس شرطه و یک همکار او و مسافران سوار هواپیما شدند. چند دقیقه پس از شروع پرواز، اعضای تیم بوستانی را مضروب کردند، کلیه دستبندها را به دست آوردند، شش دوست زندانی خود را آزاد کرده و چاقوها را بین آنها تقسیم کردند و هواپیما را در کنترل خود در آوردند و آن را به عراق بردند.
پس از استقرار هواپیما در باند فروگاه بغداد، مشکین‌فام فرمانده عملیات از هواپیما خارج شد. او به اختصار مواضع خود و دوستانش و علت هواپیماربایی را برای مقامات عراق بیان می‌کند و برای تحویل هواپیما و تسلیم شدن به دولت عراق اعلام آمادگی می‌کند. بدین ترتیب ربایندگان از هواپیما پیاده شدند و پس از تفتیش و تحویل سلاح‌ها، به سمت سالن فرودگاه هدایت شدند.»[1]
پس از این قضایا استخبارات عراق به این اشخاص مشکوک می‌شود و تصور می‌کند هواپیماربایان عوامل ساواک هستند که به منظور جاسوسی از عراق این داستان را سرهم کردند. نتیجتا آنها به استخبارات برده می‌شوند و تحت شکنجه‌های بسیار شدیدی قرار می‌گیرند. مجاهدین‌خلق برای خلاص کردن این اعضا، به امام خمینی متوسل شدند که در آن زمان در نجف تبعید بودند و به این ترتیب باب ملاقات‌های مجاهدین با امام خمینی باز شد.
حجت‌الاسلام سیدمحمود دعایی درباره اولین تماس مجاهدین با امام خمینی می‌گوید علت همراهی نکردن امام خمینی نه التقاطی بودن آنها و ناشناخته بودنشان، بلکه حساسیت‌زا بودن حمایت امام از مجاهدین بود. در واقع آقای دعایی معتقد است امام تمایل باطنی به حمایت از مجاهدین داشت، ولی از آنجا که در تبعید و تحت نظر بود، این حمایت حساسیت عراقی‌ها را برمی‌انگیخت. سیدمحمود دعایی درباره اولین تماس مجاهدین با امام خمینی می‌گوید:
«اولین پدیده‌ای كه امام با آن مواجه شدند در رابطه با این جریان [سازمان مجاهدین خلق]، ماجرای هواپیماربایی ایرانی از دبی به بغداد بود. در آن زمان كه هنوز موجودیت سازمان انعكاس نیافته بود، چند نفر از آنها كه در دبی پایگاهی درست كرده بودند، توسط پلیس دبی دستگیر می‌شوند تا تحویل نیروهای ایرانی داده شوند. یك هواپیما آماده می‌شود كه آنها را به ایران تحویل دهد. آنها هواپیما را می‌ربایند تا به بغداد بیاورند. این واقعه بعد از مرگ تیمور بختیار بود و در آن زمان [محمود] پناهیان [موسس جبهه ملی خلق‌های ایران] در عراق حضور داشت. آنها بعد از آن كه هواپیما را به بغداد آورده بودند، حاضر نبودند هویت خود را فاش كنند... در این زمان یكی از افراد مركزی سازمان، آیت‌الله طالقانی و آقای سیدابوالفصل زنجانی را از قضیه آگاه می‌كنند و از آنها نامه می‌گیرند برای امام در عراق كه به مسئولین عراقی اطمینان بدهند كه اینها افراد پاكی هستند و آنها را شكنجه نكنند و رها سازند. آنها یك نفر نماینده را كه با دوستان امام آشنایی داشت، با یك سری نشانه‌های مطمئن به عراق می‌فرستند. آن شخص تراب حق‌شناس بود. او نزد من آمد و با دادن یك سری نشانه‌ها، من به او مطمئن شدم كه درست می‌گوید. وی گفت من پیغامی دارم، باید خدمت امام بروم. من خدمت امام رفتم، گفتم فرد مطمئنی از طرف آقای طالقانی آمده و تقاضای ملاقات دارد. امام ایشان را پذیرفتند، در حضور امام یك نعلبكی آب خواست و داروی ظهور، نوشته‌های نامه را تهیه كرد و با آن مركب نامرئی كه در دفترچه‌اش بود را ظاهر كرد و امام مطلب آقای طالقانی را در آن خواندند كه آقای طالقانی از امام خواسته بود امام به آنها كمك كند.
امام فرمود من باید روی اینها مطالعه كنم، فردا نتیجه را می‌گویم. فردا كه من رفتم خدمت امام ایشان فرمودند من مطمئن هستم كه ایشان از طرف آقایان آمده‌اند، منتها من مصلحت نمی‌دانم خودم در این قضیه دخالت كنم. چون دو احتمال را می‌دهم؛ یك احتمال این كه اگر من از اینها حمایت كنم، عراقی‌ها بیشتر نسبت به آنها حساس خواهند شد، چون اینها نسبت به فعالیت‌های مذهبی و اسلامی حساس هستند و آنها را بیشتر آزار می‌دهند. دوم بر فرض هم این طور نباشد و به خاطر درخواست من آنها را رها كنند، این شروع یك درخواستی می‌شود كه ما از عراقی‌ها كردیم و طبیعتا عراقی‌ها انتظار اجابت درخواستی از من خواهند داشت و من نمی‌خواهم با عراقی‌ها زمینه‌ای فراهم بشود كه با آنها داد و ستدی داشته باشم و ناگزیر از اجابت خواسته‌های آنها باشم، بنابراین من مصلحت نمی‌بینم كه در این قضیه دخالت كنم.
حتی امام یك تعبیر زیبایی كردند و گفتند: مثلا فرض كنید كه آقای طالقانی و آقای زنجانی اینجا نشسته‌اند من دارم با آقایان صحبت می‌كنم، استدلال من این است كه به این دلیل من مصلحت نمی‌دانم، اما تو خودت اگر راهی داری برای پیشبرد كار می‌توانی بروی دنبال و پیگیری كنی. من وقتی به تراب حق‌شناس گفتم كه امام استدلالش این است منتها اجازه دادند كه من خودم قضیه را دنبال كنم. تراب استدلال امام را پذیرفت. گفت ما درك می‌كنیم، منتها من وقتی رفتم برای كشف اینها، كه اینها از زیر شكنجه بیرون آورده شده بودند و تقریبا زیر شكنجه چیزهایی لو داده بودند. اینها در اختیار پناهیان قرار گرفتند. پناهیان مرا برد كه با اینها ملاقات كنم و مطمئن بشوم كه سالم هستند و در عین حال می‌خواست مانوری بدهد من این موفقیت را كسب كردم كه این گروه رزمنده ایرانی در اختیار گرفتم. من وقتی پیش آنها رفتم، از طریق تراب حق‌شناس برای آنها پیغام داشتم و بنا بود عبارت رمزی (كه) بین اینها و سازمان وجود داشت به آنها بگویم. تراب این رمز را به من گفت كه مطمئن بشوند، من از طرف تراب آمده ام. این را من گفتم و اینها مطمئن شدند و به دنبال آن با تك‌تك آنها در حالی كه مصافحه می‌كردم و آنها را می‌بوسیدم، دم گوش تك‌تك اینها به آهستگی گفتم: شما الان در اختیار پناهیان، جانشین تیمور بختیار هستید. وی از عناصر افسرهای ك.گ.ب هست و عنصر نامطمئنی هست و همه آنها فهمیدند بدون این كه پناهیان متوجه بشود، در واقع در گوش تك‌تك آنها به عنوان این كه دعایشان می‌كنم، این مطالب را به آنها گفتم. سرانجام آنها به سازمان الفتح كه دفتر آن در بغداد بود متوسل شدند و سازمان الفتح آنها را گرفت و به بیروت فرستاد. این مرحله آشنایی امام با آنها بود.»[2]
بر خلاف نظر آقای دعایی، اظهارات صریح و متعدد امام خمینی حکایت از این دارد که امام معتقد بودند نمایندگان سازمان جهت فریب ایشان به نجف سفر کرده بودند و ایشان به ظاهرسازی و نفاق مجاهدین پی برده و با آنها همراهی نکردند. در نظر امام خمینی قرائت منافقین از اسلام، یک قرائت مادی‌گرایانه است و با اسلام نابِ مدنظر روحانیت تفاوت اساسی دارد. حضرت امام در سخنان خود پس از پیروزی انقلاب به این نکته نیز اشاره می‌کنند که در داخل کشور تعداد زیادی از روحانیون مقهور و مجذوب آنها شده بودند و نامه‌ها و پیام‌هایی برای ایشان در نجف صادر می‌کردند که از مجاهدین خلق حمایت به عمل آورید. امام برای اولین بار ماجرای ملاقات با تراب حق‌شناس نماینده سازمان مجاهدین خلق را در تاریخ 23 خردادماه 1358 و به فاصله چهار ماه از پیروزی انقلاب تعریف می‌کنند:
«من نجف كه بودم، يك نفر از همين افراد [یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق] آمد پيش من. قبل از اين بود كه آن منافقين پيدا بشوند. پيش من، شايد 20 روز -بعضي‌ها مى‏گفتند 24 روز- مدتى بود پيش من. هر روز [مى]آمد آنجا و روزى شايد دو ساعت آمد صحبت كرد از نهج‌البلاغه، از قرآن. همه حرف‌هايش را زد. من يك قدرى به نظرم آمد كه اين وسيله است. نهج‌البلاغه و قرآن وسيله براى مطلب ديگرى است و شايد، بايد يادم بياورم آن مطلبى كه مرحوم آسيدعبدالمجيد همدانى به آن يهودى گفته بود. مى‏گويند يك يهودى در همدان مسلمان شده بود. بعد خيلى به آداب اسلام پايبند شده بود؛ خيلى زياد! اين موجب سوءظن مرحوم آسيدعبدالمجيد كه يكى از علماى همدان بود شده بود كه اين قضيه چيست. يك وقت خواسته بودش، گفته بود كه تو مرا مى‏شناسى؟ گفت: بله. گفت: من كى‏ام؟ گفت: شما آقاى آسيدعبدالمجيد. گفت من از اولاد پيغمبرم؟ گفت بله. تو كى؟ من يك يهودى بودم، پدرانم يهودى بودند و تازه مسلمان شده‏ام. گفته بود نكته اين كه تو تازه‌مسلمان كه همه پدرانت هم يهودى بودند و من هم سيد و اولاد پيغمبر و ملا و اين چيزها، تو از من بيشتر مقدسى، اين نكته اين چيست؟ من شنيدم كه يهودى گذاشت و رفت! معلوم شد حقه زده. يك قضيه‏اى بوده. مى‏خواسته با صورت اسلامى كارش را بكند. تو يهودي‌ها اين گونه كارها هست. من به نظرم آمد كه اين قضيه... اين‌قدر نهج‌البلاغه و خب من هم يك طلبه هستم؛ من اين‌قدر نهج‌البلاغه‌خوان و قرآن و اينها نبودم كه ايشان بود! 10، 20 روز ماند. من گوش كردم به حرف‌هايش، جواب به او ندادم؛ همه‏اش گوش كردم و آمده بود كه تاييد بگيرد از من، من همان گوش كردم و يك كلمه هم جواب ندادم. فقط اين كه گفت كه ما مى‏خواهيم كه قيام مسلحانه بكنيم، من گفتم نه، قيام مسلحانه حالا وقتش نيست؛ و شما نيروى خودتان را از دست می‌هيد و كارى هم ازتان نمى‌آيد. ديگر بيش از اين من به او چيزى نگفتم. او مى‏خواست من تاييدش بكنم. بعد هم معلوم شد كه مسئله همان طورها بوده.
بعد هم كه آقايان آمدند، از ايران هم براى آنها اشخاصى سفارش كرده بودند كه اينها را تاييد كنيد، اينها مردمِ كذايى هستند، فلان. مع‌ذلك من باور نكردم. حتى از آقايان خيلى محترم تهران سفارش كرده بودند كه اينها مردمِ چطور هستند و من باورم نيامده بود. اينهايى كه اين‌قدر از قرآن و از نهج‌البلاغه و از ديانت زياد دم مى‏زنند و بعد فقرات قرآن را يك‌جور ديگرى غير از آنچه بايد معنا مى‏كنند و فقرات نهج‌البلاغه را يك‌جورى ديگر غير از آنچه كه بايد معنا مى‏كنند، اينها را نمى‏توانيم ما خيلى رويشان اطمينان داشته باشيم.»[3]

در واقع امام خمینی چهار ماه بعد از پیروزی انقلاب این زنگ خطر را به صدا در می‌آورد که سازمان مجاهدین خلق، حتی پیش از انقلاب ماهیت نفاق‌گونه داشت و تعدادی از روحانیون نیز فریب ظاهرسازی آنها را خورده بودند. حضرت امام خمینی اندکی بعد و در روز 12 آبان 1358 برای بار دیگر این خاطره را روایت کردند تا جای هیچ شک و شبهه‌ای نماند که عدم همکاری ایشان با سازمان منافقین در دوره پهلوی، به علت التقاط و نفاق آنها بود، نه بنا بر مصلحت یا ترس از حساس شدن دیگران. امام در این سخنرانی که در جمع فرماندهان کمیته‌ها و سپاه پاسداران خراسان ایراد شده بود، فرمودند:
«اخيرا ما مبتلا شديم به يك عده‏‌اى كه اينها عكس آنها هستند. تمام معنويات را اينها به ماديات برمی‌گردانند! مى‏گويند مسلميم، لكن نه توحيدشان توحيد اسلامى است و نه بعثتشان بعثت اسلامى است و نه نبوتشان نبوت اسلامى است و نه امامتشان و نه معادشان. همه‏اش برخلاف اسلام است. نه اين كه اين حال تازه [باشد]؛ يعنى 10 سال، 15 سال است پيدا شده‏ اند. در وقتى كه اوايل شايد حوزه علميه قم بود، بعضى از همين سنخ آدم‌ها كه معمم هم بودند، یک روزى آمدند بعضي‌شان پيش من و گفتند كه ما اين طور فهميديم كه معاد همين عالم است، جزا هم همين عالم است. اين آدم‌ها بودند. از سابق هم بودند. حالا زياد شدند. من نجف كه بودم، يك آدمى آمد از طرف يك گروهى و بيشتر از 20 روز –بعضي‌ها مى‌گويند 24 روز- آنجا ماند. هر روز هم آمد پيش من. من يك ساعت يا بيشتر به او مهلت دادم صحبت كرد. تمام صحبتش هم از قرآن بود و نهج‌البلاغه. تمام صحبتش. من سوءظن به او پيدا كردم و يادم آمد قصه‏ اى كه مرحوم سيدعبدالمجيد همدانى داشته است. نقل مى‏كنند يك نفر يهودى آمده بود پيش ايشان و مسلمان شده بود. بعد از يك چند وقتى، ايشان ديده بود ايشان خيلى مسلمان شده! خواسته بودش، گفته بود: تو من را مى‏شناسى؟ گفت: بله، شما از علماييد. مى‏دانيد كه من، مثلا، اولاد پيغمبر هستم؟ مى‏دانيد كه من پدرانم مسلمان بودند؟ اين همه، چه، چه. حالا هم عالم هستم در اين جمعيت؟ بله، همه اينها را مى‏دانم. خودت را هم مى‏شناسى؟ بله، يهودى‌زاده‏ام. همه پدرهايت يهودى بودند، خودت هم يهودى بودى و تازه مسلمان شدى؟ من يك معمايى پيشم هست و او اين است كه چطور تو از من بيشتر مسلمان شدى؟ چه شده است كه تو اظهار اسلامت بيشتر از آنى است كه ما هستيم؟ شنيدم كه بعد مردك رفته و ديگر ايشان نديدند او را. معلوم شد حيله‏اى بوده براى يك كارهايى! از اين حيله‏ها هست. من ديدم كه اين خيلى مسلمان شده و تمام حرفش از اسلام و نهج‌البلاغه و فلان، و در خلال حرف‌هايش مى‏ديدم كه روى اعوجاج دارد مسائل را، حرف‌هايى را مى‏زند. من هيچ حرف با او نزدم. فقط گوش كردم كه بفهمم چه آدمى است فقط يك كلمه‏‌اى كه او گفت كه ما مى‏خواهيم قيام مسلحانه بكنيم، گفتم قيام مسلحانه حالا وقتش نيست، براى اين كه نيروى خودتان را از بين مى‏بريد و كارى ازتان نمى‏آيد.
يك دسته‏اى از اينها كه حالا شما مى‏بينيد كه اظهار اسلام مى‏كنند و شايد از شما هم بيشتر اظهار اسلام مى‏كنند، از اين سنخ جمعيت هستند كه اسلام را اگر هم بخواهند، نه آن اسلامى است كه پيغمبر اكرم فرموده است. يك چيز ديگرى، وارونه‏‌اش مى‏خواهند بكنند به يك صورت ديگرى درآورند او را. همه چيزش را مى‏خواهند وارونه بكنند. در بين اين افراد خيلى هستند كه بسيار اسم اسلام را مى‏برند و بسيار هم دلسوزى براى اسلام مى‌كنند، اما اگر دلسوزى بكنند براى آن اسلام خودشان؛ نه براى آن اسلام ما.»[4]
امام خمینی برای مرتبه سوم در روز 4 تیرماه 1359 خاطره فریب خوردن برخی روحانیون و نامه‌نگاری‌های آنها با ایشان را توضیح می‌دهند. در این سخنرانی که پس از ماجرای میتینگ امجدیه و درگیری مجاهدین‌خلق و حامیان بنی‌صدر با نیروهای انقلابی و هواداران حزب جمهوری اسلامی ایراد شد، امام خمینی با روایت خاطرات پیش از انقلاب عنوان «نفاق» را برای مجاهدین به کار برد. امام خمینی در سخنان روز 4 تیر 1359 به تفصیل درباره عقاید و سوابق سازمان مجاهدین خلق سخن گفتند:
«مع‌‏ا‌لاسف بعض اشخاص هم که متوجه این مسائل نیستند، یک وقت آدم می‏بیند که طرفداری از اینها کردند یا یک چیزی گفتند، آنها از آن استفاده طرفداری کردند. اینها گول می‏زنند، همه را گول می‏زنند. اینها می‏خواستند من را گول بزنند. من نجف بودم، اینها آمده بودند که من را گول بزنند. بیست و چند روز -بعضی‌ها می‏گفتند 24 روز من حالا عددش را نمی‏دانم- بعضی از این آقایانی که ادعای اسلامی می‏کنند، آمدند در نجف، [یکی]شان بیست و چند روز آمد در یک جایی، من فرصت دادم به او حرف‌هایش را بزند. آن به خیال خودش که حالا من را می‏خواهد اغفال کند. مع‏‌الاسف، از ایران هم بعضی از آقایان که تحت تاثیر آنها واقع شده بودند -خداوند رحمتشان کند آنها هم اغفال کرده بودند آنها را- [احتمالا اشاره به مرحوم آیت‌الله طالقانی] آنها هم به من کاغذ سفارش نوشته بودند. بعضی از آقایان محترم، بعضی از علما، آنها هم به من کاغذ نوشته بودند که اینها اِنَّهم فِتْیَةٌ؛ قضیه اصحاب کهف. من گوش کردم به حرف‌های اینها که ببینم اینها چه می‏گویند. تمام حرف‌هایشان هم از قرآن بود و از نهج‏‌البلاغه، تمام حرف‌ها.
من یاد یک قصه‏ ای افتادم که در همدان اتفاق افتاده بود. ظاهرا زمان مرحوم آسید عبدالمجید همدانی، یک یهودی آمده بود مسلمان شده بود خدمت ایشان. ایشان دیده بود که بعد از چند وقت این یهودی خیلی مسلمان است و این‌قدر اظهار اسلام می‏کند که ایشان تردید واقع شده بود برایش که این شاید قضیه‏ای باشد. یک وقت خواسته بودش. گفته بود که تو مرا می‏شناسی؟ گفته بود که بلی، شما از علمای اسلام هستید و چطور [هستید.] می‏دانید پدرهای من کی‏اند؟ بلی، پیغمبر از اجداد شماست. خودت را می‏شناسی؟ بلی، من پدرانم یهودی بودند و حالا خودم مسلمان شدم. گفته بود: سرّ این را به من بگو که چرا تو مسلمان‌تر از من شدی؟ مردک فهمیده بود که این آن چیزی را که می‏خواهد بازی کند، فهمیده است. فرار کرده بود.
این که آمد بیست و چند روز آنجا و تمامش از نهج‏ البلاغه و تمامش از قرآن صحبت می‏کرد، من در ذهنم آمد که نه، این آقا هم همان است! و الا خوب، تو اعتقاد به خدا و اعتقاد به چیزهایی که داری، چرا می‏آیی پیش من؟ من که نه خدا هستم، نه پیغمبر، نه امام، من یک طلبه‏ام در نجف. این آمده بود که من را بازی بدهد؛ من همراهی کنم با آنها. من هیچ راجع به اینها حرف نزدم، همه‏اش را گوش کردم. فقط یک کلمه را که گفت «ما می‏خواهیم قیام مسلحانه بکنیم»، گفتم: نه، شما نمی‏توانید قیام مسلحانه بکنید. بی‏خود خودتان را به باد ندهید.
اینها با خود قرآن، با خود نهج‌البلاغه می‏خواهند ما را از بین ببرند و قرآن و نهج‏‌البلاغه را از بین ببرند. همان قضیه زمان حضرت امیر و قرآن را سرنیزه کردن که این قرآن حَکَم ما باشد. حضرت امیر مظلوم بود واقعا. هر چه به این بدبخت‏ها گفت: اینها حیله دارند می‏کنند، بگذارید [بجنگند،] گذشت مطلب. [گفتند:] الان آن مرکز را می‏گیرند. جمع شدند دورش، شمشیر کشیدند، گفتند: می‏کُشیمت اگر نگویی برگردند، قرآن این‌طور نوشته. مجبور شد حضرت امیر که امر کند که لشکری که الان فتح می‏کردند، یک ساعت دیگر اگر مانده بود فتح می‏کردند، برگردند. برگشتند و شکست همان شد که خوردند و بعد از اینکه آن مسائل واقع شد. همین عده‏ای که آنجا شمشیر کشیده بودند، باز شمشیر کشیدند برضد حضرت امیر: باید ما ببینیم که عمل اینها چی هست، آنها در پیشانی‏شان هم آثار سجده بود؛ ابن‏ملجم در پیشانی‏اش آثار سجده بود، ببینیم چه کرد؟ با این آثار سجده چه آمده بکند؟ »[5]
تکرار این خاطره و پافشاری بر این موضوع، نشانگر اعتقاد راسخ امام در برخورد با مجاهدین خلق پیش از انقلاب اسلامی است. از همین رو می‌توان سیره عملی امام خمینی در برخورد با این طیف را شناخت. نکته قابل توجه دیگر که از برخورد قاطع امام خمینی با مجاهدین به دست می‌آید این است که تمامی این موضع‌گیری‌ها در زمان فاز‌سیاسی سازمان‌مجاهدین‌خلق و پیش از سال 1360 صورت گرفته بود که منافقین هنوز به صورت رسمی، برخورد مسلحانه با جمهوری اسلامی را آغاز نکرده بودند. سازمان اگرچه انتخابات قانون اساسی را تحریم کرده بود، ولی در ظاهر اعلام کرده بود که به همین قانون اساسی موجود نیز پایبند می‌ماند و سعی داشت خود را در دایره جمهوری اسلامی تعریف کند. لیکن ماهیت نفاق‌آلود و فریبنده مجاهدین برای امام خمینی از سال‌های دهه 50 محرز شده بود.
به علاوه در سال 1358 مسعود رجوی و موسی خیابانی که سرکردگان وقت سازمان مجاهدین خلق بودند، با امام‌خمینی دیدار می‌کنند. لیکن حضرت امام رفتار سابق خود در برخورد با این گروه را پی گرفته و حاضر به تأیید آنها نشدند. در اولین دوره انتخابات ریاست‌جمهوری نیز مجاهدین‌خلق بر اساس تحلیل‌های درون‌گروهی فریبکارانه خود امام خمینی را به عنوان نامزد سازمان برای انتخابات ریاست جمهوری معرفی می‌کنند ولی با برخورد امام خمینی و عدم همراهی ایشان، حیله آنها ناموفق و ابتر باقی ماند.
به هر حال پس از موضع‌گیری‌های امام خمینی در روز 4 تیر 1359، رابط‌های سازمان که اکنون کمونیست شده و در گروهک پیکار فعال بودند، واکنش نشان دادند. تراب حق‌شناس و حسین روحانی دو عضو سابق سازمان مجاهدین خلق که رابط این سازمان با امام خمینی بودند و ماموریت فریب ایشان را دنبال می‌کردند، به مصاحبه پرداختند تا به تعبیر خود حقایق بیشتری از همکاری روحانیون با سازمان را فاش کنند. این دو نفر طی گفت‌وگویی، خاطرات خود از ارتباط‌گیری با روحانیون را بیان کردند و نشریه پیکار-ارگان رسمی گروهک پیکار- رسانه‌ای بود که این خاطرات را به صورت دنباله‌دار در چندین شماره منتشر کرد.گروهک پیکار که شاخه کمونیست و ملحد منشعب از سازمان مجاهدین خلق بود، نسبت به مواضع شهید محمد منتظری در حمایت از امام خمینی نیز موضع گرفت و سه شماره خود را به یادداشت‌های تراب حق شناس علیه محمد منتظری اختصاص داد.
حال پس از بررسی برخورد محکم و قاطم امام خمینی با مجاهدین خلق پیش و پس از انقلاب اسلامی، در همین برهه زمانی و در همین شرایط باید به رفتار آقای اکبر هاشمی رفسنجانی با مجاهدین‌خلق پرداخت. با بررسی رفتار وی در تعامل با سازمان‌مجاهدین‌خلق، می‌توان به این مسئله پی برد که ادعای حجت‌الاسلام والمسلمین هاشمی‎رفسنجانی درباره رویگردانی آیت‌الله مصباح از مبارزه و مخالفت با مبارزین چه معنی و مفهومی دارد.

پي‌نوشت‌ها:

[1] -سایت ایران‌دیدبان
[2] - تاریخ شفاهی زندگی و مبارزات امام خمینی در نجف، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی
[3] - صحيفه امام، ج‏8، صص143-144
[4] - صحيفه امام، ج‏10، صص460-461
[5] - صحیفه امام، جلد12، صص456-457

منبع مقاله : رجانیوز